عشق مرده ...

نشسته بودم رو نیمکت پارک.منتظر بودم که بیاد واسه قرارمون.کلاغ ها جلوم اینور اونور

میرفتن.هی میومدن نزدیکم و منم یه سنگ بهشون مینداختم که دور بشن و باز میومدن

نزدیکم.ساعت از وقت قرارمون گذشت نمیدونم چرا دیر کرد.دیگه عصبانی شدم و پاشدم که

برم.نزدیک خروجی پارک متوجه شدم دوان دوان داره میاد دنبالم.صدام میکرد ولی من توجه

نمیکردم اعصابم داغون بود.

صدای نفسای نازنینشو میشنیدم که پشت سرم داشت میومد اما توجه نکردم باز رفتم طرف

ماشین کلید بندازم که سوار شم...

ناگهان صدای ترمز ماشینی و شنیدم.

برگشتم دنیام سیاه شد..

نازنین من افتاده رو زمین سر و صورتش پر از خونه..

صدای نفس هاش دگه نمیاد.....

تو دستش یه بسته کادو شده بود که محکم گرفته بود..

حتی بعد از پایان نفس هاش..

چشمم به ساعتش افتاد...

ساعت ده و 5 دقیقه...

یه نگا به ساعت خودم کردم ساعت ده و 45 دقیقه..

یه نگاه هم به ساعت راننده ی بخت برگشته کردم..

ساعت ده و 5 دقیقه بود...

میبینین عشق قربانی لحظه های بی اوست



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : سه شنبه 21 بهمن 1393برچسب:, | 20:34 | نويسنده : mohammadhoseinparsaei |